برگی‌ از‌ دفترچه‌ خاطرات‌ جهان‌ پهلوان‌ تختی

از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون می زد . خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود .

دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ...

تعجب کردم و پرسیدم : داداش، واسه کی می خری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم این همه !!!

گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه می تونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه.پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه .

برگشت تو حموم و صدا زد :نصرت اینارو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ...