زل میزنم به آینه... میترسم!
این چهره، شکل واقعی من نیست
این تخت، تخت ماست... ولی انگار
آغوش تو شبیه به قبلاً نیست
زل میزنم به کاغذ و خودکارم
باید که شعر تازهای از غم گفت
گفتی که شعر شاد بگو! اما...
من به خودم دروغ نخواهم گفت
تنهایی زمین و زمان جمع است
در چشمهای قهوهای خیسم
این درد را برای که باید گفت؟
این شعر را برای چه بنویسم؟!
این داستان خندهی یک بچه
با جیک جیک جوجهی رنگی نیست
آغاز قصه، چیز قشنگی نیست
پایان قصه، چیز قشنگی نیست
این قصهی شبانهی بابا نیست
با اینکه توش جن و پری دارد
این قصهی همیشگی درد است
از درد، درد بیشتری دارد!
این قصهی من است که میخوانم
با پنجره که بسته شده رویم
جذاب نیست شرح جنون! اما
من به خودم دروغ نمیگویم
زل میزنم به آینهی غمگین
با برق تیغ در وسط دستم
این شعر را برای خودم گفتم
من آخرین مخاطب خود هستم!