مي بيني سكوتم را؟مي بيني درماندگيم را؟مي بيني نداشتنت چه بر سر فرياد خاموشم آورده است؟مي بيني ديگر روياي نداشتنت هم نمي تواند تن لرزه هاي شبا نه ام را آرام كند؟ مي بيني هق هق نگاهم چه سرد بر ديواره ي هميشه جاودانه ي نبودنت مشت مي زند؟مي بيني؟ديگر شانه هايم تاب تحمل خستگي هايم را ندارد.ديگر حتي حسرت باران هم نمي تواند حسرت نداشتن تو را كم كند...ديگر آنقدر بغضم سنگين شده است كه توان گريستنم نيست...مي بيني دستهايم سردتر از هر زماني عكس نداشته ات را مسح مي كند؟مي بيني؟ هنوز گمان مي كنم پائيز است و قرار است تو بيا يي...بهار هم نتوانست براي من پائيز را به پايان برساند...