یک نفس بییار نتوانم نشستبیرخِ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستنیک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست، من بینورِ چشمروی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش برفروخت
یک نفس بییار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جستهامبا چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبلِ جان بودهامبیگل و گلزار نتوانم نشست
کارِ من پیوسته چون بیکار توستبیش ازین بیکار نتوانم نشست