خوشه ای در دست خسته از تازیانه های غم
دانه دانه گندم ها را می چینم از اوغم ها رونما می خواهندقلبم پینه بسته از پیچش های بی امان زندگیکه حتی خوشه ای غم از من دریغ می کندآه که تاب خستگی هم ندارمراه درویی به رویم باز نیستآیا سهم من دانه ای غم بود و بس؟ناله ای از جنس بی کس بود و بس؟رویی از جنس خجالت در قفس؟
این بود عدالت بی هوای هم نفس