شنیدم که روزگار قصه می گفت
قصه می ساخت و
شبها به گوش آدمها زمزمه اش میکرد
قصه می بافت و
بر قامت زمین و زمان اندازه اش می کرد...
و قصه مرا چقدر تلخ و سرد نوشت
در اوج خستگی گردش قلمش...
این روزگار هزار برگ هزار سرگذشت