نيمه شبي از تابستان
ديگر باره آغاز شدم
وقتي مرا در تنگناي غمگين ترين شادي هايم يافتي
با تو
انگار دست هايم دوباره جوانه زد
و تو سرشار از بهار بودي
گويي بهار
از كوچه ي ارديبهشت
آغاز شده باشد
با تو
ديگر نه فاصله ها را مقياسي ماند
نه سال ها را
و من آنچنان از تو سرشار شدم
كه پاييز را بر تقويم ديوار نمي ديدم
وقتي بال هاي پروازت را بافتي
شادمان پر گشودي
و من از برگ ريزان قلبم
پاييز را باور كردم
باران اشك هايم خاطره ات را
ار دل نبرد
و هر سحر آرزو كردم
كاش چشم هايم را به دل راهي بود
من ماندم
و كوچه ، كوچه ارديبهشت
گاه مي آمدم و با او از تو مي گفتم
و تصوير تو را
بر آيينه ديوارها مي يافتم
و پنجره ي اتاقت ، كه گويي تنها معبر ماه بود
آري
تومرا در تنگناي غمگين ترين شادي هايم يافتي
و اينك شادترين غم هايم شده اي
شبي باز مي گردم
از كنار آرامگاه كسي
كه چون من
تنها به خوشبختي تو مي نگرد
آهسته ميگذرم
و براي كوچه اي كه بي تو اينك اون نيز به خود مي پيچد
دوباره ميخوانم
و ميخوانم:
"بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم......"