دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم.شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری میشکند دلم میخواهد فریاد بزنم ولی واژه ای را نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند.فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودسر داده ام.کاش سرنوشت را با آرزوهای شیرینم عجین کنم.دلم به درد می آید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم کاش میشد پرواز کنم،پروازی بی انتها به ابدیت....
کاش میشد در هجوم بی رحمانه دردخودم را پیدا کنم نفرین به بودن وقتی با چاشنی دردهمراه است،بغض کهنه ای گلویم را میفشارد و باز به گوشه ای پناه میبرم....
چقدر می خواهمت ...با تمام وجودم در جستجویت هستم...
افسوس که همه ی لحظه های باتوبودن وبه تو اندیشیدن را باید در گورستان خاطراتم زیر فواره های درد و رنج بی تو بودن مدفون کنم...تمامی رنگهای رنگین کمان احساسم با گذشتن از تو بی رنگ و بی رنگتر میشود...
چقدر به تو اندیشیدم....چقدر تورا در خیالم به زیباترین شکل نقش زده ام....راستی من چه می خواهم؟؟؟؟آیا فقط تورا؟؟؟؟آیا مشکل داشتن توست؟...آی ی ی ی کجایی؟خدای همیشه وهمه کس...
لختی مرا تنها بگذار با آن چشمان سحرآمیزت....
لختی شمع وجودت را به من واگذار تاببینی "پروانگی" کدام است...
و سوختن پرهای پروانه چه رنگی است.تا بیاموزمت سوختن و خاکستر شدن را....لختی بیا تا ببینی عاشقانه مردن را..
وه!چه سرمستم...!چقدر میخواهمت..میشنوی صدای فریادم را؟میبینی نیازم را...
بوی سوختنم را میشنوی....؟؟