یک روز از همین روزها

دست خودم را میگیرم و

میبرم یک جای دنج!

اول سیلی محکمی به خودم میزنم
بعدش میگویم آرام باش دیوانه!
هیچ کس در هیچ کجای این کهکشان مسخره
به انتظار تو ننشسته است!!
با خودت کنار بیا

قبول کن که زندگی را
بیش از حد احساسی اش کردی !!!
قبول کن که زندگی این همه احساس را
نمیداند چه کند!
تو محکومی !!

به جرم حمل احساس بیش از حد!