- چقدر معرکه ای،
که می شود با چشمهایم رویِ سبزه یِ تنت غزل بکارم و بوسه درو کنم..
وقتی آنقدر بی خبری از حالم که خواب را بغل گرفته ای!
چقدر معرکه ای،
که آنقدر بیخود و با توام که نیمه شب
خدا دستش را زیرِ سرم می گذارد و می گوید؛
آرام،
آرام...
چشم هایت را ببند من میفرستمش به رویایت!
چقدر معرکه ای که با خدا سَر و سِرّ داری!