پس از مرگم
تو ای زیبا نگارم
بیا در جمع خوبان بر مزارم
پس از مرگم
تو ای زیبا نگارم
بیا در جمع خوبان بر مزارم
هرگاه خبر مرگم را شنیدی
در پی مزاری باش که بر سنگش نوشته :
ساده بودم ، باختم !
کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری می شود ،
و آخرین سیاه پوش که مرا فراموش می سپارد چه کسی خواهد بود
تا قبل از مرگم جانم را فدایش کنم...
![]()
موقع مرگم بهم گفتند آخرین خاستت چیه؟
گفتم :یه تیکه یخ بزارید سر قبرم چیکه کنه،...
پرسیدن چرا؟
گفتم آخه کسی رو ندارم سر قبرم گریه کنه
سلامتیه بی کسا...
چنان دل کندم از دنیا که شکلم،شکل تنهایست.
ببین مرگ مرا در خویش،که مرگ من تماشایست
بر مزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد...
گریه هایت بوی عشق و بوی باران میدهد...
دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا...
دست هایت درد هایم را تسلا میدهد...
بعد از مرگم عاشقت می مونم...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین
روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروز ها ‚
دیروزها دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد می خزند
آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد می آرم
که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر خاک میخواند
مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید
عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای در بر آینه می ماند
به جای تار مویی نقش دستی شانه ای می رهم
از خویش و می مانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود می شتابند
از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند
به چشم راهها لیک دیگر پیکر سرد مرا می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک بعد ها نام مرا باران و باد نرم میشویند
از رخسار سنگ گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ...
کاش لحظه ی مرگم امشب بود .
کاش مرغ نفست با من بودکاش با من بودی و می گفتیکه این قصه همه در فکرم بودکاش بانوی شهر مشرق با من بودکاش با مهربانی و خوبی با من بودکاش چشمانم میدید روزی راکه دستانت محرم دردم بودسیل اشکی گرفت چشمم رااین ها همه قصه ی عشقم بودبی تو حتی در اوج خنده هامبر لب خشکیده ام ماتم بودکاش با من بودی همه ی ذکرم بوداین ذکر همه در فکرم بوداین ای کاشها همه در فکرم بودخاطر من همه شب ماتم بودکاش لحظه ای با من می بودیآن لحظه به خدا قسم لحظه ی شادم بودآن شادی را ندیدم هرگز منآن شادی همه در فکرم بودتجربه ی بی مهری مرگ من استاین گفته کلام آخر بودکاش میگفتی حرفی که رازت بودکه همه دردم در رازت بودکاش میگفتی حرف دلت راولی این حرف دل صدای نازت بوداین نگفتن ارزش غم را نداشتغم من نگفتن رازت بودروزگاری غم و غصه ی منصدای دلنواز سازت بود
کاش لحظه ی مرگم امشب بود
سالها بود که در مزار تنهاييم خفته بودم
ناگاه با مشتي آب سرد برروي مزارم برآشفتم
بوي چند شاخه گل مريم مشامم را نوازش داد
بعد از سالياني احساس کردم نمرده ام!
دختري سياه پوش برسر مزارم فاتحه ميخواند
وجودم به لرزه افتاد
او که بود؟؟
آيا او هماني بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعيد کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشيدند
موهاي خاک خورده ام را
ميان دستان استخواني ام فشردم
حفره خالي چشمانم لبريز از اشک شد
احساس مرگ و زندگي بر قلبم چنگ ميزد
ميان دلهره و ترديد دختر سياه پوش رفت
ولي هنوز خاطراتي که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش مي بستند
آه چه غم انگيز بود خاطره روز مرگم سالها بود که در مزار تنهاييم خفته بودم
ناگاه با مشتي آب سرد برروي مزارم برآشفتم
بوي چند شاخه گل مريم مشامم را نوازش داد
بعد از سالياني احساس کردم نمرده ام!
دختري سياه پوش برسر مزارم فاتحه ميخواند
وجودم به لرزه افتاد
او که بود؟؟
آيا او هماني بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعيد کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشيدند
موهاي خاک خورده ام را
ميان دستان استخواني ام فشردم
حفره خالي چشمانم لبريز از اشک شد
احساس مرگ و زندگي بر قلبم چنگ ميزد
ميان دلهره و ترديد دختر سياه پوش رفت
ولي هنوز خاطراتي که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش مي بستند
میخواهم مدتی بخوابم!
نمی دانم چند روز؟
شاید روزی بیدار شوم
و دنیا به شکل دیگری باشد
و قلب آدم ها…