تنهایی من رنگ غمگین خودش را داشتیک جور دیگر بود، آیینِ خودش را داشتتنهایی من بوی رفتن، طعم مردن بودتنهاییام ردّ طنابی دور گردن بود
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
چراغی در دستچراغی در دلمزنگار روحم را صیقل می دهمآینه ای برابر آینه ات می گذارمتا از تو ...
ابدیتی بسازم ...
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
باز غزل در غزل آغاز شد
عطر تو آمد ، نفسم باز شد
باز من و شور دمادم ز تو
باز تو و حال دلم ساز شد
این همه احساس و دل کوچکم
یاد تو و لحظه ی ابراز شد
با نفس پاک مسیحائیت
آمدی و لحظه ی اعجاز شد
مست منم ، باده منم ، جام من
چشم تو بنیانگر این راز شد
طره گیسوی تو عاشق کش و
دل ز من و چشم تو طناز شد
نابترین لحظه ی شاعر شدن
بازغزل در غزل آغاز شد
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم
در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟
اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
از همانروز که زاینده مرا مادر بود
مرگ مطلوب در آغوش توهم در سر بود
ذهن من با نگهت همیشه همبستر بود
عقل در مغزِ دل وُ عشق تو در باور بود .
دل من سوخت میان دلِ خورشید دلت
آتش افروختنت دیده و چشمم تر بود
نسخ در سیرت تو ، رنگ به صورت بخشد
چشم تو ، روح مرا کالبد و بستر بود
بتراشم تن وجان ، آنچه تو را خوش آید
جنس من شمش طلا ، روح توهم زرگر بود
آه از این عمر، که با حسرت تو گشت هدر
عشق تو، مکتب هر زاهد را ،آتش بود
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.