این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست
این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست
من تنهایم بی تو
هیچ کاری نمی توانم بکنم
دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم
و این تنهایی تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
با دست های بریده به پیانو می نگرد.
تنهائــــــی!
اززندگـی از این همه تکـــرار خـــسته ام
از های و هوی کـوچه و بازار خـــسته ام
دلگیـــرم از ستـــاره و آزورده ام ز مـــاه
امشب دگر ز هرکـس و هرکار خـــسته ام
بـــیزارم از خموشـــی تقویـــم روی مـــیز
وز دنگ دنگ سـاعت دیـــوار خـــسته ام
از آن کـــه گفت یار تو هستــم ولـــی نبود
از خود که بـــی شکیبم و بی یار خسته ام
تنـــها و دل گـــرفته و بیـــزار و بی امــید
از حـــال من مپرس که بسیار خـــستـه ام