می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه راکاش می شد باز گویم دردهای روح را …!
غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را
شانه هایم زیر این بیداد کم می آورندکاش می شد کوه باشم
این غم ِ بشکوه راکاش دست مهربانی می زدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه راکاشکی دریادلی
با ما روایت کرده بوددرد های بی شمار ِشاعری
نستوه رادردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد
![]()