داستان من وعشقم
من کلاس های بسیج فعالیت می کردم
علی که فرمانده بسیج بود قسمت وبرادران وخواهر ان جدا بودند
..من حواسم نبود داشتم کفش هایم دراوردم هل شدم برخوردکردم به علی خیلی ترس بودم گفتم شرمنده ام حواسم نبود ببخشید عجله داشتم فرمانده مون درس مهم میخواد ... بهم خنده گفت اشکالی نداره بفرماید برو سر کلاس
شانس ما سه شنبه وچهارشنبه کلاس داشتیم
حالم بد بود چرا سه شنبه وچهارشنبه کلاس ما بود لحظه شماره می کردم سه شنبه بشی علی ببینم . سه شنبه رسیده مانتو مشکی بپوشام و چادرم سر کردم بدون ارایش رفتم سرکلا س همکلاس هایم بپرسند به به خانم چیکار کردی خوشگل شده ای خنده ام بامزه ها ... گفتند میخوایم بریم میدان بهمن من خوشحال بودم علی ببینم از ذوقم سواراتوبوس شده ایم علی بایه اتوبو س ما با یه اتوبوس ...همه بچه ها میگفتند فرمانده علی ادم پاکی خوش قلب مهربونی ..
میدان بهمن اسلحه ونارنجک خیلی چیزه
من حوصله ندلشتم یاد بگیرم فقط دلم خواستی عشقم بببینم هیچ نمیخواستم یکی گفت خانم سیرنشده نگاه میکنی دیدم علی خجالت کشیدم
گفتم ب ببخشید غش کرد از خنده گفت پاشودختر اسلحه ونارنجک یاد بگیری حیف پسر نیستی حسابت میرسم خجالتم فرارکردم امتحان های کلاس کارت فعال بسیج شرو ع شده بود ..هنوز ه برادرم گمشده بود ...تااینکه برادرم سال 87رفتی
خیلی داغون بودیم حوصله کلاس های بسیج نداشتم علی بهم زنگ گفتی :عزیزم بیا بیرون باهات میخواهم حرف بزنم حیف انوقت موبایل های ساده بود... حاضر شده ام رفتم سرقرار علی هیکل ورزشکارداشتی موهایش مشکی چشم هایش مشکی
قدبلند دماغ کوچک لو لب سرخی .... من نشستم روبررو علی ..گفتم جانم عشقم بگو گفت میخواهم برم مردم شلوغ کردندجان ادمایی دیگه خطر می افتید.... گفتم نرو عزیزم من تنهام موندم گفت نگران نباش راستی عشقم این پلاک ام یاد گار نگه داره این حلقه کی برات بخرم اومدم خواستگار جواب بله گفتی حلقه دستت میکنم قول مردانه ...گفتم چشم قربان
گفتم نفسم دوست داره مهر یه ات چی باشه
گفتم یک سکه به نیت خدا خیلی خوشحالی بود
سال 88به شهادت رسیده...