هيچ چيزي از تو نمي‌خواستم
عشق من
فقط مي‌خواستم
در امتداد نسيم
گذشته‌ را به انبوه گيسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطوره‌هاي نارنجي
که هنگام راه رفتن
ستاره‌هاي واژگانم
برايت راه شيري بسازند
مي‌خواستم سر هر پيچ
يک شعر بکارم
بزني به موهات
که وقتي برابر آينه مي‌ايستي
هيچ چيزي
جز دست‌هاي من
بر سينه‌ات دل دل نکند
مي‌خواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برايت بجنگم
بخاطرت زخمي شوم
و مغرور پاي تو بايستم
بر ستون يادبود شهر