به همین دلخوشم
که هنوز دلواپسی هایم را بلدیوقتی دلم می گیردبی آن که بگویم پنجره را باز می کنیوقتی باران می بارددر لیوان خودت برایم چای می ریزی وپرده را کنار می زنیبرای دست هایم نگرانیوقتی می لرزد و سکوت می کند ونگاهت را با بی قراری ام هماهنگ می کنی.من همین را در تو می پرستمکه اگر بخواهم عکس روی دیوار را بر می داریحتی اگر لبخند سحرانگیزت را قاب گرفته باشد.تو خوب می دانیجز من کسی نباید اسیر جادویت باشد…به من فرصت بدهتا در کنار تو ناشکیباترین عاشق جهان باشم