شبی دور از تو - اما با تو- تا صبح
در آن دوران شیرین ره سپردمتو را با خود به آنجاها که یک عمرغمت جان مرا می برد بردمهزاران بار دستت را به گرمیبه روی سینه ی تنگم فشردموفاهای تو را یک یک ستودمخطاهای تو را ده ده شمردمزحد بگذشت چون خودکامگی هاتصفای خویش را افسوس خوردم
به چشم خویشتن دیدی در این عشقتو در من زیستی من در تو مردم.