نمی دانم خوبِ من
یادت هست؟
شرابِ تنت را نوشیدم
و در چشیدنِ طعمِ تنت،
بال های حواسم سوخت...
یادت هست؟
از سر انگشتانت
تا شهدِ لبانت
دریا شدم و موّاج و رقص کنان
بر اندامِ ظریفت پیچیدم.

باور کن
هزار بار تو را بوییدم
و تمامت را که نفس شده بود
به رگ‌هایم سپردم
و زیرِ پوستِ تنم
به قاعده ی یک روحِ مسیحایی
تو را جاری کردم
در بسترم جاری شدی
و همچون زمینی خشک تو را بلعیدم.

نمی دانی
پروانه های لبم
بر غنچه های لبانت نشستند
و شهدِ شیرینت را نوشیدند
و من
از مرزهای بیکرانِ تو گذشتم
در هم تنیدیم
و دست‌های اندوه را به بَند کشیدیم
تو در هم آغوشی من غرق شدی
و یادم هست
لرزیدی و بارها لرزیدی
و من
چون نسیم تو را خواندم و زمزمه ات کردم
تا تو آرام بگیری.
...
چه مستانه صدایم کردی
و چه عاشقانه در گرمی
به آغوشم کشیدی
قطراتِ دریای جوشانِ سینه ام
کویرِ تنت را سیراب می کردند
و در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون
گل‌های خواهش روییدند
ما صدای خواهش را شنیدیم
و در عریانی آن لحظه های ناب
یکی شدیم...

آری خوبِ من!
این است داستان عشق و جنون
که مرزی برایش نیست...