حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و
پاییزِ من اتفاق زردی ست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد..!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
تو هی به من بگو روز مرد روز پدر مبارک...
من نه مرد هستم ...
نه پدر شدم ...
این ارزو تو دلم موند...
نه کسی صدایم کرد مرد من...
نه کسی صدایم میزند بابایی...
چ ارزوی محالی...
با خودم باید به گور ببرم...
من نه مرد شدم نه پدر...
من فقط یه پیر پسرم...
همین و بس...!!!