به عزیزم (...)
به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند ،
ولی صبر لازم است. درباره ی خودم نمی دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم، یا نه؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای. رو به بالا بنا به عادت نگاه می کنی. کی خبر مرا به تو می آورد؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است. بارها از تو می گذرد و تو او را نخواهی شناخت!
(...)! یک قطره ی شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد. گمان نکن باران است.
طبیعت پر از کاینات است. وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می شود، بعد ها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده،
از نظر می گذرند، قطره ی باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می اید شبیه به اشک آن عاشق است.
چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن، پژمرده شود! قلب در دست اطفال همین حال را دارد.
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی. اگر جز این است، به من بگو امشب بدون خبر می توانم بازگشت کنم، یا نه؟
دلنوشته : مراقب باش باز گول حرفاشو نخوری اون هرگز عوض نمیشه ...