میان تاریک و روشن ذهنم
رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود
اقاقی که راهم را روشن کرد
شاید هنوز هم دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست...
اما مگر میشود رویای خیس چشمانت را به دست کابوس فراموشی سپرد...
باز به سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم
چسبیدن به همان رویای خیس است
برایم بمان..بمان..بمان و رهایم کن از این کوچه پر دیوار..
سهم من و تو همان باغ سبز خیال خوشبختیمان است
نه باغ خزان زده فراموشی...
دلنوشته : گفتم برایت میمیرم...تو خندیدی ولی من ، از همان روز تا کنون دیگر برای خودم زندگی نکردم …