کاش میشد ...
برخی نگاه ها را پس انداز کرد
برای روز مبادا...
کاش میشد ...
برخی نگاه ها را پس انداز کرد
برای روز مبادا...
به من صبح بخیر نگو
فقط لبخند بزن...
لبخندت
تمام عمرم را بخیر می کند...
نمیدانم
تو را در کدامین کوچه پس کوچه ی تاریک ذهنم گم کرده ام
که هر چه می گردم نیستی !
از سر خط نوشتم اسمت را
تا ته خط ادامه ات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد به گریه افتادم...
خدا می داند چند نفر همین ساعت ها
توی اتاقشان باران می آید...
سیل را می افتد و فردا صبح
مجبورند با لبخند تظاهر کنند که هرگز
دلشان برای هیچ کس تنگ نمی شود...
نباید این قصه اینجا تمام میشد
حتی شاهنامه هم آخرش خوش بود
بیا و بمان
هیچ کجای دنیا همچین داستان تلخی نوشته نشده...
بیا و بمان
اینجا برای تمام شدن خیلی زود بود...
در من بدمی
من زنده شوم
یک جان چه بود
صد جان منی...
شده باران بزند
خاطره ای درد شود؟
بی تو هر شب
منم و صد شب بارانی و درد ...
گاهی اوقات یک چیز کوچیک یا اتفاقی نا چیز
جرقه ای می شود تا آدم تمام دردهای زندگی اش را یکجا گریه کند...
ای برای با تو بودن
باید از بودن گذشتن
سر به بیداری گرفته
ذهن خواب آلوده من...