خوابش نبرد ... خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود ؛خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سال ها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالی اش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره... مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اين که بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد!
اصغر معاذی