تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید


یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید


از گریهء بر خویشتن و خندهء دشمن
جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید


کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی ست که از من برباید


با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید


فاضل_نظری