بازی روزگار را نمیفهمم .
انچنان از زندهگی دلتنگ و دلگیرم که روز مرگ خود را
جشن میگیرم...
یا بار دیگه بگو آره , نگو سخته چه دشواره , به پای قلب سرد
تو , شدم مجنون و آواره....
می نویسم دفتری با اشک و آه , در شبی تاریک و غمگین
و سیاه , می نویسم خاطرات از روی درد , تا بدانی دوریت
با من چی کرد...
شب چو تنها می نشینم با خیالت گرم زار , هر نوا آید به
گوشم گویم این آوای توست , روزها چون بگذرم از
کوچه های آشنا , هر کجا پا مینهم گویم که جای پای
توست....
یک منظره یک نگاه پنهان با تو , یک پنجره و کمی
خیابان با تو , امروز خیال راه رفتن دارم , یک کوچه
خیس زیر باران با تو....