رفتم از شهر شما با دل دیوانه ی خویش
همچومرغی که پریدست ز کاشانه خویش
نور عشقی که درآن خانه ندیدیم ،افسوس
میبرم این دل ویران شده را خانه خویش
بگذارید که آزاد شوم زین غم و درد
بگشایم گره پیله ی پروانه ی خویش
دلم افسانه ی افسون نگاهی شده بود
بگذارید به پایان برم افسانه ی خویش
وای بر من که چه ارزان به شما دل دادم
مرغ دل را ببرم باز سر لانه ی خویش
سالها گوهر جان فرش قدومش کردم
باید این جان ببرم بر در جانانه خویش
شانه ای هیچ نبودید ، که سر بگذارم
تا مگر دل نهد این سر، بسر شانه خویش
بد شکسته است مرا ساقیتان جام امید
می روم تا بزنم جام ، به میخانه خویش
تا کجا باز شود بخت جدا مانده ی دل
میروم در پی تقدیر جداگانه ی خویش
فریدون_مشیری