یه لحظه خشکم زد .
وا !! نکنه رامبد ، میخواد منو اذیت کنه !!
پیام دادم شما ؟؟!
جواب داد : روزگار عجیبی شده !!!
ادعای عاشقی میکنن و میگن بی صبرانه منتظرن اما
وقتی بهشون زنگ میزنی میگم شما ؟؟!!
اوه ، تازه دو هزاریم افتاد این واقعا سحر...
پیام دادم : خوبی ؟؟ فکر نمی کردم پیشنهادمو
قبول کنی ! ببخش اولش فکر کردم دوستم میخواد اذیتم کنه بجا نیاوردم شرمنده ...
سحر : خداروشکر ، ممنونم ، مهم نیست دشمن تون شرمنده .
من : چه عجب !! این موقع بیدارید ؟؟
سحر : فردا براتون توضیح میدم ، انشاءالله صبح ، بقیه حرف هامونو میزنیم
من : البته ، منتظر تون هستم یا علی .
(فردا صبح )
صدای گوشیم منو از خواب بیدار کرد.
با غرغر نگاه کردم ببینم کیه ، دیدم رامبد !!
تماسشو رد کردم ، دوباره زنگ زد .
با صدای خواب آلود برداشتم : رامبد جون مادرت بزار بخوابم دیشب خوب نخوابیدم ، پاشم خبرای خوبی دارم زنگ نزن تو رو خدا .
رامبد : پاشو بینیم با آ ، خبر بد دارم قول بده پس نیفتی !!
گفتم : چ خبری ؟؟! هر چیه واسه بعد .
رامبد : پاشو لشتو بردار بیار دیگه سحر تصادف
کرده!!!!!!
چشمام 4تا شد .
چی ؟؟!! گیرم اوردی ؟؟!!
رامبد : گیر واسه چی آخه ، بسه دیگه یَلَّ لَ لی تَل لَ لی .صبح داشت از خیابون رد میشد ماشین
زد بهش طفلک پرت شد پخش زمین شد بردنش بیمارستان ...
من : چیش شده ؟؟!! خبر داری ؟؟!!
رامبد : به به آقای عاشق . شما که دوست نداشتی باهاش رفیق شی حالا نگران حالشی ؟؟!!
من : چرتو پرت نگو داداااش .. خب کنجکاو شدم..
من : برو امارشو بگیر ببین در چه حال؟؟!
رامبد : اوکی حتما . فعلا .
دل تو دلم نبود ، زنگ بزنم ، نزنم ؟؟!! الآن دورش شلوغه بده نمیشه .
یاد حرف رامبد افتادم : ( به به آقای عاشق) !!
این نگرانی از سر کنجکاوی بود یا عشق ؟؟!!
به قدری شوکه شدم که خواب از سرم پرید.
رفتم اینستاگرام .
پست گذاشتم :
واسه یکی از دوستانم اتفاق بدی پیش اومده خواهش میکنم هر کی این پست رو می بینه یک صلوات واسه سلامتیش بفرسته .
رفتم تسبیح رو برداشتم ، پشت هم صلوات می دادم .
تا اینکه ظهر رامبد پیام داد .
: نگرانش نباش آقاااای عاااشق ، پاش شکسته فقط . در ضمن دیدم تو اینستا چه پستی گذاشتی
خدااایی دمت گرم .. .
اهی از عمق وجودم کشیدم .
با خودم : مهم نیست چه فکری در موردم میکنی اقا رامبد مهم اینه واسه سلامتی یکی پست دعا گذاشتم