خوش آمدی بنشین شعر تازهدم دارم
هوای گریه زیاد است، شانه کم دارم
چه خوب شد که رسیدی؛ هوا غزلخیز است
علیالخصوص... تو را در برابرم دارم
مرا ببخش که تلخ است و باب میلت نیست
مرا ببخش اگر گونههای نم دارم
دلیل اینهمه غربت... دلیل بی کسیام
رفاقتی ست که با دفتر و قلم دارم
دو استکان ببر از طعم واژهها پر کن
بِچش بچش که بفهمی چه قدر غم دارم
به شوق آمدن تو غزل دم آوردم
نفس بریدهام وقافیه کم آوردم
بِچش که یخ زدهای، احتراق میچسبد
بِچش که قافیه... لبسوز و داغ میچسبد
بِچش مگر تو از این درد باخبر بشوی
کنار منقل احساس شعلهور بشوی
مذاق یخزده را گرم و زعفرانی کن
عروض را بشکن... شعر را روانی کن
بگو کنار منی در صدای هر فریاد
بگو که فاتح گنجی در این خرابآباد
بمان که حوصلهء شعر را به هم بزنیم
بمان که تا ته این کوچه را قدم بزنیم
قبول کن که زمان بد به روزم آورده ست
قبول کن که همین درد شاعرم کرده ست
شب است؛ از خفقان، کوره در سرم دارم
هوای گریه زیاد است... شانه کم دارم!
✍️زری_قهارترس