دوماه از عقد موقت شایان و رؤیا می گذشت که
یک روز رؤیا با گریه از اتاق اومد بیرون ، صدای شایان بالا رفته بود ، شایان : بس کن دیگه رؤیا تو خیییلییی بچه ای من اشتباه کردم باهات تا اینجا اومدم ،
(( رؤیا ااااااااااا من لحظه ای عاشقت نشدم ))
فقط دلم واسه اشک هایی که واسه من میریختی سوخت !!!! من نه وابستت بودم نه عاشقت !!!
ببین رؤیا من عاشق یکی بودم که نشد عاشقم بشه ، اومدم دنبال تو فکر میکردم میتونم اونو فراموش کنم ، حالا که می بینم نه من نمیییتونم .