لکه ی ننگی که می بینی به دامان من است
چون خط و خال پلنگان جزئی از جان من است


در مصاف دلبری های مدامت دیده ام
آنکه هر دفعه سپر انداخت ایمان من است


شهر بعد از تو بلایی بر سرم آورده که
آنچه نوح آن را بلا خوانده است باران من است


عشق حتی با تماشا هم سرایت می کند
من پریشان تو و جمعی پریشان من است


مثل قلیانی که می سوزاند آرامت کند
آنکه زخمم می زند خود نیز درمان من است


هیچ چشمی لایق دیدار گیسوی تو نیست
من محمد خان ام و این شهر کرمان من است


✍️حسین_زحمتکش