روزی یک کشتی پراز عسل🍯 در ساحل لنگر انداخت .عسل ها درون بشکه بود.

پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:

از تو می خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی.
تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.

سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
آن مرد تعجب کرد و گفت:
او از تو مقدار کمی درخواست کرد، نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او می دهی؟

تاجر جواب داد :
ای جوان ،او به اندازه خودش در خواست می کند و من در حد و اندازه خودم می بخشم!

پروردگارا......
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمی شناسیم!

آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید