نتوان گفت که این قافله وا می ماند

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان امّا

مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش

نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما

مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند