او خواست ما هم خواستیم؛ اما خدا نگذاشت
این شهر بی‌قانون خودش شرعی و عرفی داشت


او خواست من هم خواستم؛ اما چه می‌شد کرد
وقتی خدا با بندگان خویش مشکل داشت


او خواست من هم خواستم اما –چه‌می‌دانم؟-
دست از سرش برداشتم دست از سرم برداشت


دلخوش به رحم باغبان بودیم و دردادرد
این قلتبان تن‌جلب تنها تبر می‌کاشت


با جمعه هم حرفی نبود و این دل غافل
هر رند باورمرده را موعود می‌پنداشت




✍️علی‌اکبر_یاغی‌تبار