یک چایِ تلخِ عاشقیِ تازه رویِ میز
شیرین شوکرانِ لبالب کجاست پس؟
جز عشق نیست در وصیت نامه ام، فقط...
نه! بگذریم، پیکِ مقرّب کجاست پس؟
یک چایِ تلخِ عاشقیِ تازه رویِ میز
شیرین شوکرانِ لبالب کجاست پس؟
جز عشق نیست در وصیت نامه ام، فقط...
نه! بگذریم، پیکِ مقرّب کجاست پس؟
من گوش بوده ام همه تن خنده را ولی
یک شانه وقفِ گریه مخاطب کجاست پس؟
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
اگر چه همقدم گردباد میگردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم
چرا ز سینه من دود آه سرنزند
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم
نه پرخروش! که من، آبشار یخزدهام
نه پرغرور! که آتشفشان دلسردم
فریب خورده عقلم، شکست خورده عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم
همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم
گرچه از همه ی وعده ها فراری بود
قرار ما فقط این بار بی قراری بود
شبی که بار سفر بست، من خودم دیدم
تمام شهر غم و درد و سوگواری بود
گشاده رویی شان سرسری و ساده ولی
هر آنکه زخم به من زد عجیب کاری بود
همیشه حال دلم را درست می فهمید
درخت باغ که لبریز کنده کاری بود
نگاه کردم و خود را به جا نیاوردم
به جایش آینه لبریز شرمساری بود
چه قدر کشته و یا نه... شهید دارد- عشق
چه راه خوب و قشنگی به جان سپاری بود
بگو به باد پرش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بی امان بدهد
چه بی قرار و چه بیگانه مانده ایم ، ای کاش
کسی بیاید و ما را به هم نشان بدهد