این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت می کند
این اندوه.
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر
سیاه است
پرنده و گیلاس ها سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد.
مرا دریاب من خوبم
هنوزم آب میکوبم
هنوزم شعر می ریسم
هنوزم باد می روبم
مرا دریاب در سرما
مرا دریاب تا فردا
مرا دریاب تا رفتن
مرا دریاب تا اینجا
مرا دریاب تا باور
مرا دریاب تا آخر
مرا دریاب تا پارو
مرا دریاب تا بندر
تو ای نایاب ای ناب
مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام
مرا دریاب تا خواب
مرا دریاب مستانه
مرا دریاب تا خانه
مراقب باش تا بوسه
مرا دریاب بر شانه
مختل می کند
زندگی را در شهری
حادثه نگاه تو
چشم هر رهگذر
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستمکه ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستمدل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارابپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
صنم تا کی دل ما را کنی آبدل نازک ندارد اینقدر تاباگر تو راست میگویی به فایزبه بیداری بیا پیشم نه در خواب
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک راکافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک راتلخ می گویی و من می بینمت از دور و بسزهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک راغنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنکبوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنکبوستان زندان نماید، مردم غمناک راچون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنککرد تردامن رخت این چشمهای پاک راگر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم استکز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را