مختل می کند
زندگی را در شهری
حادثه نگاه تو
چشم هر رهگذر
مختل می کند
زندگی را در شهری
حادثه نگاه تو
چشم هر رهگذر
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
صنم تا کی دل ما را کنی آبدل نازک ندارد اینقدر تاباگر تو راست میگویی به فایزبه بیداری بیا پیشم نه در خواب
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک راکافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک راتلخ می گویی و من می بینمت از دور و بسزهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک راغنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنکبوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنکبوستان زندان نماید، مردم غمناک راچون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنککرد تردامن رخت این چشمهای پاک راگر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم استکز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منیگاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک راچون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیماز رگ جان خود اردوزی در این دل چاک راچشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویستآشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک راناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زدرحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسارماه من از در درآمد با رخی خورشیدواربربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکنبربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
صفايى بود ديشب با خيالت خلوت ما راولى من باز پنهانى تو را هم آرزو كردم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستیحال دل را می توان دریافت از سیمای هم
صد وعده ی امید به دل داده ام دروغ...چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش