بتا بر طرف معجر کن نقابتمهل بیپرده مانند آفتابتبت فایز بپوشان رخ که ترسمشبی نامحرمی بیند به خوابتفایز دشتستانی
بتا بر طرف معجر کن نقابتمهل بیپرده مانند آفتابتبت فایز بپوشان رخ که ترسمشبی نامحرمی بیند به خوابتفایز دشتستانی
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکندبلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکندهمتم تا میرود ساز غزل گیرد به دستطاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکندشهریار
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوستشمع را فانوس از پروانه میسازد جداصائب_تبریزی
ﭘﯿﺮم و ﮔﺎﻫﯽ دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﺑﻠﺒﻞ ﺷﻮﻗﻢ ﻫﻮای ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪشهریار
پیوستن دوستان به هم ، آسان استدشوار؛ بریدن است و آخِر آن استشیرینیِ وصل را نمیدارم دوستاز غایتِ تلخی بی که در هجران استوحشی بافقی
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشتسیلاب محبتم ز دامن بگذشتدستی به دلم فرو کن ای یار عزیزتا تیر ببینی که ز جوشن بگذشتسعدی
پرسیدم ازو واسطه ی هجران راگفتا سببی هست بگویم آن رامن چشم توأم اگر نبینی چه عجبمن جان توأم، کسی نبیند جان راابوسعید ابوالخیر
پاکبازانی که دست از رشتۀ جان شسته اندبی تکلّف، بحر را چون موج در بَر می کشندصائب تبريزی
بغلم میکنی و میروم آهسته به خواب
تو بیا گوشه آغوش من ای عشق بخواب
گل سر باز کن و ناز بکن در بغلم
پلک بالا بزن و بر شب این شعر بتاب