ﭘﯿﺮم و ﮔﺎﻫﯽ دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﺑﻠﺒﻞ ﺷﻮﻗﻢ ﻫﻮای ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪشهریار
ﭘﯿﺮم و ﮔﺎﻫﯽ دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﺑﻠﺒﻞ ﺷﻮﻗﻢ ﻫﻮای ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪشهریار
پیوستن دوستان به هم ، آسان استدشوار؛ بریدن است و آخِر آن استشیرینیِ وصل را نمیدارم دوستاز غایتِ تلخی بی که در هجران استوحشی بافقی
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشتسیلاب محبتم ز دامن بگذشتدستی به دلم فرو کن ای یار عزیزتا تیر ببینی که ز جوشن بگذشتسعدی
پرسیدم ازو واسطه ی هجران راگفتا سببی هست بگویم آن رامن چشم توأم اگر نبینی چه عجبمن جان توأم، کسی نبیند جان راابوسعید ابوالخیر
پاکبازانی که دست از رشتۀ جان شسته اندبی تکلّف، بحر را چون موج در بَر می کشندصائب تبريزی
بغلم میکنی و میروم آهسته به خواب
تو بیا گوشه آغوش من ای عشق بخواب
گل سر باز کن و ناز بکن در بغلم
پلک بالا بزن و بر شب این شعر بتاب
تهمت آسودگی بر دیده ی عاشق خطاستخانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست!صائب تبریزی
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتهامخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتهاتو را عزت همیباید که آن فرعون را شایدبده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتهامولانا
ترک ما کردی برو
هم صحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی
با هر که خواهی یار باش
وحشی بافقی
تا دست ارادت به تو دادهست دلمدامان طرب ز کف نهادهست دلمره یافته در زلف دل آویز کجتالقصه به راه کج فتادهست دلمفروغی بسطامی