آیا تو چنان چه می نمایی هســـتی؟!
روزی شيخي را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند:
استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟ شیخ در میان گریهها گفت: آری، یکی از فاحشه هاي شهر حرفی به من زده که پریشانم کرده. همه با نگرانی پرسیدند: مگر چه گفته؟
شیخ در جواب میگويد: او به من گفت: شیخا، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟!
و اين سوال حالم را عجيب دگرگون كرد.
و در همان حال اين شعر را سرودم:
شیخی به زنی فاحشه گفتا :مستی
هر لحظه به آغوش یكی پیوســـــتی
گفــــتا كه من آنچه می نمایم هستم
آیا تو چنان چه می نمایی هســـتی؟!