گفته بودي درددل کن گاه با هم صجبتي
کو رفيق راز داري کو دل پر طاقتي؟
شمع وقتي داستانم را شنيد اتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنيده باشي راحتي
تا نسيم از شرح عشقم با خبر شد مست شد
غنچه اي در باغ پر پر شد ولي کو غيرتي؟
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان ديگر به فروردين ندارد رغبتي