چشمِ
مستِ یارِ مَن
مِیخانه میریزد
به هَم
چشمِ
مستِ یارِ مَن
مِیخانه میریزد
به هَم
اندر تنِ من
جان و رگ و خون همه اوست
بدون بهانه که نمی شود کاری کرد
بی دلیل که اتفاقی نمی افتد ...
فکرش را بکن!
همین خندیدن ساده
همین گریه کردن
خوابیدن و بیدار شدن
شاد بودن و غمگین بودن ...
تمام اینها بهانه میخواهد
و وای به حالت، اگر دلیل تمام اتفاق هایت بشود یک نفر دیگر ...
اگر یک روز به خودت آمدی و دیدی
نه میتوانی بخندی
نه میتوانی اشک بریزی ...
نه دوست داری بیدار باشی
و نه دوست داری بخوابی ...
نه چیزی شادت می کند
و نه از چیزی غمگین می شوی ...
اگر یکدفعه دیدی
با نبودنش تمامت کرده است
تعجب نکن!
آدمها همین اند ...
خطرناکند
بعضی هایشان رفتن بلدند...
پس از همان اول
دلیل زندگیت را
با احتیاط انتخاب کن ...!
می ترسم آرزویت کنم
محال شوی ...!
مغرور شوی ...!
ناپدید شوی ...!
از تو همه چیز بر می آید
جز بر آورده شدن ......
برای روزهای خوبِ تو دعا می کنم
روزهایِ خوبِ تو
ربطِ عجیبی به
حالِ خوبِ من دارد
پشت هر کوه بلند،
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند،
که خدا هست ،
دگر غصه چرا؟
آروز دارم :
خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آن کس که دلت در تن اوست
حضرت دوست جدایت نکند.
نترس...
به زبان بیاور...
بنویس كه دلت برایم تنگ شده...
این همه سال...
این همه ماه...
این همه روز...
من نوشتم و بى پاسخ ماند...
قول میدهم،همین كه به زبان بیاورى...
قبلِ از تمام شدنِ جمله ات،
پایینِ پنجره ى اتاقت ایستاده ام...
باور كن تنهایىِ پنجشنبه ها،
عجیب سخت میگذرد!!!
چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن