آمدی رد شدی
تا برگردی
درختهای انار پرتقال دادند
و سایه ها سر جایشان ماندند
حتی پس از ݟروب.
چه کار به کار جهان داشتی؟
دیوانگی من بس نبود؟![]()
شب آفتابی ِ
بی سایه شدن
گم شدن با درد
هم سایه شدن
از سکوت نعره ی مستانه زدن
هست از
مستی میخانه شدن
چه صبری
دارد این یزدان
که در جان همه پنهان
تماشا می کند مارا
و ما در غفلتیم از آن
چه صبری دارد
این یزدان.....
من از
عصیان لو رفته ی
یک بغض و یک درد
من از
ابری باران خورده ی
گریه ی مرد
من از آبی عشق
من از سرخی درد
من از لیزترین سمت گناه
من از سجده ی پررنگ دعا
من از تلخ ترین
نیش بلا
می آیم
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم
پس هستيم !
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
که مردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن ايينه در زنگار