سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردمروز خود را به چه روزی بنگر شب کردم
تازیانه چو عدو بر سر و رویم می‏زد
ناامید از همه کس روی به زینب علیه‌السلام کردمهان ای دختر خورشید! تو خرابه‏نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده‏اند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی‏گنجند.دست‏‌هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏‌ها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود.ای پدر! شادم که در بر آمدی
چون نبودت پا تو با سر آمدی
غم مخور، ای گل! گلابت می‌دهم
از سبوی دیده، آبت می‌دهم
گر چه داغت کرده دل‌خونم، پدر!
از وفای عمّه ممنونم، پدر!
محبتّت خجلم كرده، عمّه! دست بدار
برای زلف به خون شسته، شانه لازم نیست
به كودكی كه چراغ شبش، سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست