چه دست و پاهایى كه زده نشد
براى نشستن در عمقِ جانِ آدمها ، حال آنكه در واقعیت ما در گوشه اى از كمرنگ ترین بخش وجودشان بودیم
.
چه بذرهاى اُمید عبثى در دلمان كاشتیم دلخوش به آنكه دیگرى آبیارى اش كند غافل از آنكه من مسئول آن بودم و نه دیگرى .
پشت سرت را نگاه مى اندازى كه چه ! باز هم انتظار .. تا كسى بیاید و پناهت شود ! چه كسى مى تواند پناه امن ترى براى تو باشد ، جزء تو ؟
روى برگردانیم از راههای رفته و بادیه هاى بى آب و امید .. چشم باز كنیم به دنیاى ناشناخته اى كه میتوانیم پیدایش كنیم
و آن زمان كه آن را با تمام خوب و بدش كاوش كردیم با آغوشى باز ، پذیرای آرامش و صلحى كه لایقش هستیم باشیم .
.
بذر امید را در درونت بكار ، خودت محافظش باش .. هیچ كس جز تـو نمى تواند این گیاه را زنده نگاه دارد...