با منِ بیکسِ تنها شده
یــارا تــو بمـــان ،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمـــان ،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگـــر رفتنیام ،!
تو همه بار و بری
تازه بهـارا تو بمـــان ،.
مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارددم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی نداردهر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجازیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی نداردپیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدمقصــه اویی که در آیینه مهــرویی نداردقصه کوه و عمو زنجیر باف و غول دریاکودکی هایی که طعم خواب لولویی نداردقصــه پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او کهشیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی نداردقهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهانروی بازویش همین هایی که می گویی ندارد
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.کاش چون پاییز بودم
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم فروغ فرخزادکسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست فروغ فرخزاد
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
خداوندا، نگه دار از بلاي دوستان ما را
از محبت نيست، گر با غير، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتي و گذشت
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازک غبار
خاطر آئينه را، آهي مکدر ميکند!
خموش باش، گرت پند ميدهد عاقل
جواب مردم ديوانه را، نبايد داد!
محبت، آتشي کاشانه سوز است
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان مي فروشد گوهر ناياب را
لاله روئي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
خيال روي ترا، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد بآشيانه خويش
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
به آشيان فقيران، هما نمي آيد!
هاي هاي گريه در پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
ياري که داد بر باد آرام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
از محبت نيست، گر با غير آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان ميفروشد گوهر ناياب را
از نگاهي مي نشيند بر دل نازک غبار
خاطر آيينه را آهي مکدر مي کند
با غير گذشت و سوخت جانم از رشک
اي آه دل شکسته، کو تأثيرت؟
با لبت پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
بوسه يي زان لعل نوشين، روزي ما کي کند؟
تسکين ندهد شاهد و ساقي دل ما را
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
خيال روي تو را، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد گل به آشيانه خويش
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
به آشيان فقيران، هما نمي آيد
هاي هاي گريه در پاي توام آمد به ياد
هرکجا شاخ گلي، بر طرف جويي يافتم
کامم اگر نمي دهي، تيغ بکش مرا بکش
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسيده را؟
ز عمر اگر طلبي بهره، عشق ورز اي دوست
که زندگاني بي عشق، زندگاني نيست
در دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم