محبت، آتشي کاشانه سوز است


دهد گرمي، وليکن خانه سوز است



نيايدم گله از خوي اين و آن کردن



گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن

ابله، ارزان مي فروشد گوهر ناياب را



لاله روئي نيست تا در پاي او سوزم، رهي

ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است



خيال روي ترا، ميبرم به خانه خويش

چو بلبلي، که برد بآشيانه خويش



هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد

به آشيان فقيران، هما نمي آيد!