هاي هاي گريه در پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
ياري که داد بر باد آرام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
از محبت نيست، گر با غير آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان ميفروشد گوهر ناياب را