مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارددم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی نداردهر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجازیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی نداردپیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدمقصــه اویی که در آیینه مهــرویی نداردقصه کوه و عمو زنجیر باف و غول دریاکودکی هایی که طعم خواب لولویی نداردقصــه پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او کهشیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی نداردقهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهانروی بازویش همین هایی که می گویی ندارد