درون اشک من افتاد، نقش اندامش

به خنده گفت: که نيلوفري ز آب دميد



محبت آتشي کاشانه سوز است

دهد گرمي، وليکن خانه سوز است



ياري که داد بر باد، آرام و طاقتم را

اي واي اگر نداند، قدر محبتم را



دلم چو خاطر دانا به صبح بگشايد

که صبحگاه نشاني است از بناگوشت




به لبت، کز مي نوشين هوس انگيزترست

کز غمت، باده ز خوناب جگر مينوشم